ای روان من تو دراین گردش افسانه ای خویش بینهایت در خلسه ای؟
ای دل! تورا بینهایت سیراب کرده ام.
ای تن ، تورا از عشق سر مست کرده ام.
کاری بیهوده است که اکنون، آسوده میکوشم دولت خود را بر شمارم،دولتی ندارم.
گاه در گذشته خویش چند دسته از خاطره ها را میجویم ، تا عاقبت برای خویشتن قصه ای بسازم، اما خود را درآن میان نیک نمیشناسم و زندگانی من ازخاطرها لبریز است.
آنچیزکه سربجیب تفکرفرو بردن میخوانندش ،برای من اجباریست.
دیگر لفظ تنهائی رادرک نمیکنم؛ در خود تنها بودن، همان دیگر نبودن است.
من خود تنها هستم !!!!
وانگهی جز در همه جا در خانه خود نیستم؛ و همواره اشتیاق مرا از خانه خود میراند.
زیباترین خاطرات جز همچون شکستگی سعادت در نظرم جلوه نکرده.
نا چیز ترین قطره ی آب، ولو اشک باشد، همینکه دست مرا مرطوب سازد، برای من گرانبهاترین حقیقت میگردد.