ديربازيست چشمانم را به کوچه دوخته ام تا تو بيايي
ديربازيست چشمانم را به کوچه دوخته ام تا تو بيايي. بيايي و من در برابر قدم هاي تو سر به قربانگاه عشق گذارم. بيايي تا همه گل هاي ياس مجروح برايت قصه انتظار را بگويند. و نرگس هاي عاشق دل بي سامانشان را در پيشگاه عظمت نگاهت به چشمه سار عشق بسپارند. قشنگم؛ کدامين صحرا بوسه بر قدم هايت مي زند؟ کدامين خيمه منور است به نور پاکت؟ نازنينم ؛بهانه گيري دل کار را به جنون کشيده است! نمي آيي؟ نگاه ملتمس عاشقانت را پاسح نمي گويي؟ اي همه مرهم دل بيمارم ديگر نمي توانم پاسخي براي بهانه هاي دل بي قرارم بياورم ديگر نمي توانم اشک را بي صدا بر گونه ها جاري کنم. مي شنوي صداي ضجه هاي بي تابانه ام را؟ چه مي گويم ؟! مگر مي شود نشنوي! آه خدايا ... او مي شنود و من نمي شنوم. صداي نجوايش را نمي شنوم . گريه هايش را نمي بينم و فکر مي کنم فقط من بي تابم. او منتظر حقيقيست منتظر است تا بيايد و صداي علي گفتن فاطمه را بين در و ديوار از گوش زمان پاک کند . او منتظر است تا بيايد و فرياد العطش حسين (ع) را از نجواي نخلستان هاي کربلا بگيرد.......
معبودا چه بگويم از غم دلتنگي و شرم... دعا مي کنم مولا بيايد و من هستيم را در راه تو و در رکاب مولا بدهم که از اين باارزش تر هيچ ندارم... اللهم عجل لوليک الفرج