باز هم قلبي به پايم اوفتاد باز هم چشمي به رويم خيره شد باز هم در گير و دار يک نبرد عشق من بر قلب سردي چيره شد باز هم از چشمه لبهاي من تشنه يي سيراب شد ‚ سيراب شد باز هم در بستر آغوش من رهروي در خواب شد ‚ در خواب شد بر دو چشمش ديده مي دوزم به نازخود نمي دانم چه مي جويم در او عاشقي ديوانه مي خواهم که زود بگذرد از جاه و مال وآبرواو شراب بوسه مي خواهد ز من من چه گويم قلب پر اميد را او به فکر لذت و غافل که من طالبم آن لذت جاويد را من صفاي عشق مي خواهم از او تا فدا سازم وجود خويش را او تني مي خواهد از من آتشين تا بسوزاند در او تشويش را او به من ميگويد اي آغوش گرم مست نازم کن که من ديوانه ام من باو مي گويم اي نا آشنا بگذر از من ‚ من ترا بيگانه ام آه از اين دل آه از اين جام اميد عاقبت بشکست و کس رازش نخواند چنگ شد در دست هر بيگانه اي اي دريغا کس به آوازش نخواند