مدينه امروز سر افکنده و پريشان٬ آواي حزن انگيز وداع سر مي دهد٬ وداع با او که چشمهايش چلچراغ روشن ايمان بود و اميد بخش در راه ماندگان و درماندگان.
اين چه باريست بر شانه هاي علي که کمر کوه هم تاب سنگيني آن را ندارد؟ حالا ديگر علي٬ تنهاي تنهاست٬ ديگر فاطمه نيست تا مرهمي بر زخمهاي جانکاهش باشد٬ ديگر او نيست که تن نحيفش را سپر بلاي علي کند٬ ديگر او نيست که فرياد رساي حق شود بر سر فريبکاران چهره پوش.
در اين غربتکده٬ تنها علي مانده و چاه و يک آسمان تنهايي٬ چاهي که سنگ صبور نجواهاي دردمندانه ي علي است٬ چاهي که رازدار بغض هاي فرو خورده و شکايت هاي در سينه مانده ي اوست.
خدايا! چرا ديگر کوچه هاي مدينه عطر آگين نيست؟ پس چه شد عطر خوش سجاده ي فاطمه که فرشتگان را صف به صف به اينجا مي کشاند؟
کجاست فاطمه اي که هرگز خود را نديد و حتي جامه ي سپيد بختش را بي هيچ منتي به نيازمندي هديه کرد؟
کجاست فاطمه اي که با ديدن پيرمرد گرسنه٬ گرسنگي سه روزه ي خود و فرزندانش را فراموش کرد و بي هيچ چشمداشتي گردنبندش٬ تنها دارايي روز مبادايش را به او سپرد؟
کجاست دستان ظريف و پينه بسته ي فاطمه ي 18 ساله که بي هيچ گله و شکايتي بر تن خشن و بي رحم آسياب فرود مي آمد و باز هم هديه ي او به همسر و فرزندانش مثل هميشه نان بود و مهر و لبخند؟
کجاست فاطمه اي که در زندگي کوتاه 18 ساله اش آنچنان زيست که هزار عابد و سالک و عارف در زندگي هزار ساله هم نتوانند؟
چه سخت است يتيم شدن يکباره ي اهل زمين٬ ولي دنياي ظلمت که جاي وجود سراسر نور او نبود٬ نور بايد به نور بپيوندد و جاودانه شود؛ همانگونه که فاطمه جاودانه شد و تا هنوز و تا هميشه٬ روشناي چشمان دوستدارانش خواهد ماند.